اشعار محیا چه سازم که رفیق دورییم رفت. (چشم) سپاه و لشکر جمهورییم رفت. (دندان) دو همدم بود با محیا شب و روز. ( پا) همین که شد سه تا مغرورییم رفت. (عصا) گفته شده ؛ در فصل بهار محیا با جمعی از دوســتان در دشتی ســبز و خرم مشــغول تفریح و گردش بود. ناگهان محیا متوجه زنی بســیار نیکوروی شد که با شوهر زشت رویش مشغول گشت و گذار بود. محیا با دیدن آنها این دوبیتی را سرود: پسین گاهی برفتم سیل باغی بدیدم بلبلی در چنگ زاغی عجب سرّی ندیده دیده محیا به زیر دود میسوزد سیمان کاری روی ایزوگام
کلیپهای جدیدمذهبی
نمازها وصدقات +فضایل
محیا ,رفت ,دیدن ,گشت ,گذار ,دوبیتی ,محیا با ,مشغول گشت ,رویش مشغول ,زشت رویش ,گشت و
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت